سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوره گرد...طبیب دوار بطبه...

دعاهایت را بنویس

    نظر

نفس که می کشم، با من نفس می کشد. قدم که بر می دارم، قدم بر می دارد. اما وقتی که می خوابم، بیدار می ماند تا خواب هایم را تماشا کند. او مسئول آن است که خواب هایم را تعبیر کند. او فرشته من است. همان موکل مهربان. اشک هایم را قطره قطره می نویسد، دعاهایم را یادداشت می کند. آرزوهایم را اندازه می گیرد و هر شب مساحت قلبم را حساب می کند. و وقتی که می بیند دلتنگم، پا در میانی می کند و کمی نور از خدا می گیرد و در دلم می ریزد، تا دلم کوچک و مچاله نماند. به فرشته ام می گویم: از اینجا تا آرزوهای من چقدر راه است؟ من کی به ته رویاهایم می رسم. خیال من کی لباس واقعیت به تن می کند؟ می گویم: من از قضا و از قدر واهمه دارم. من از تقدیر می ترسم. از سرنوشتی که خدا برایم نوشته است. من فصل آینده را بلد نیستم. از صفحه های فردا بی خبرم، نمی دانم در خط های بعد چه خواهند نوشت کاش قلم در دست خودم بود. کاش خودم می نوشتم.

فرشته ام به قلم سوگند می خورد و آن را به من می دهد و می گوید: بنویس دعاهایت را بنویس، رویاهایت را هم، خیالت را و آرزویت را، فکرت را بنویس و ذکرت را هر چه که می خواهی ... بنویس دعاهایت همان سرنوشت توست و جز آن به چه می اندیشی، سرنوشت دیگری نیست. شب است و از هزار شب بهتر است. فرشته ها پایین آمده اند. قلم دست من است و می نویسم می دانم که تا پیش از طلوع آقتاب تقدیرم را خدا به فرشته ها خواهد گفت.

 

 

التماس دعا