بیقرار
یک روز از همین مسیر رفتی، یادت هست؟! ... آن روز که میرفتی، مادر دستش قرآن بود و لیلا آب ... بغض نشسته توی چشمهای لیلا را یادت هست؟!... یادت هست چهقدر بیتاب بودی و بیقرار؟! ... و چشمهای لیلا چهقدر آرام و بغضکرده و سنگین؟! ... آن روز که رفتی، میدانستم که بر میگردی ... از همین مسیر هم برمیگردی ... لیلا هم میدانست... چشمانش، همین مسیر رفتنت را هر روز آب و جارو میکردند، به امید آمدنت ... حالا آمدهای ... بیقرار رفتی اما چه آرام برگشتی ... آسمان، آمدنت را جشن گرفت روی شانههای شهر ... وه که چه شکوهی داشت رقص قطرههای باران توی چشمهای لیلا ... چشمهای لیلا هنوز هم آرام است و بغض کرده و سنگین ... نگاهش اما دیگر به کوچهها نیست ... نگاهش این بار به آسمان است ... به انتهای آسمان ... جایی که نشستهای و به غبار نشسته روی قلب شهر لبخند میزنی ...
| |
|