انتظار (در مورد امام زمان«عج»)
انتظار (در مورد امام زمان«عج»)
عاشق و سوخته و بدنظری خسته و زار
لب گشودند به ابراز غم از هجرت یار
گفت عاشق که خدایا چه کنم با معشوق
که ندارد سر سازش به من عشق شعار؟
قلبم از عشق تهی گشته خدایا تو ببخش
ولی از عشق به لیلی دل من پاک بدار
پاک ربّا تو ترحم کن و گر فصل کنی
من عاشق صفت اندر صفِ عشاق بدار
چو رها کردم از آن عشق دروغین خود را
تو که معشوق تویی پای به قلبم بگذار
چو روان شد اشک از دیده ی عاشق، حالی
ز سرش عقل برفت و ز دلش تاب و قرار
چو چنین گفت و چو بشنود چنین، عاشق مست
مِی بنوشید و زمین خورد و به پا خاست دوبار
آن دو گفتند که ای عاشق شوریده ی مست
خود به ما هم بشناسان، عجب از آن همه کار!
گفت: یاران، منِ «مجنون» پس از این نامم را
مفتخر، چون گلِ زیبا ببرم، نِی چون خار
پس از او سوخته چون نِی به شکایت برخاست
گفت: ربّا دل من کن ز محبت سرشار
پر و بال و دلم از شعلة یک شمع بسوخت
که مگر چاره شود دردِ دل از گرمی نار
ولی اکنون که ز ظلمش دل من تاریک است
نکند شمع، کمی بر دل من، نور نثار
بارالها به زمینِ دل غمدیده ی من،
بذر شادی بنشان، عشق بهارانه ببار
وحی شد، سوختهدل از چه چو نِی مینالی؟
تو که معشوقه ی شمعی و هم او بر تو نگار
گفت: در قلب منِ سوخته و عشق به شمع
رازها هست، خدایا تو بگو آن اسرار
وحی شد، سوخته خاموش! دل این گونه سرشت
آن خدایی که گلش کرده جهان را چو بهار
حال ای سوختهدل همچو همان عاشقِ مست
دلِ خود را تو به معشوق خداوند سپار
چو شنید این سخن از شور و شعف بال گشاد
رفت بالا و فرود آمد از آن؛ طوطی وار،
گفت: شکرا که خدا از درِ غیبم بخشید
پس از این، کِی بکنم نام قشنگم انکار؟
آن دو گفتند که ای سوخته ی پر زِ سرور
تو که ای کز غم دل گویی و از قلب دچار؟
گفت: یاران، منِ «پروانه» پس از این رخداد
آنچه عمر است به جا خانه کنم در گلزار
پس از او بد نظر از فرط خجالتزدگی
با دو چشمِ تر و دل غمزده بنشست کنار
عاشق و سوخته گفتند که ای دوست بایست
بس عجیب است به ما از چه کنی این رفتار!؟
گفت: یاران، چه بدانید و چه پرسید از من؟
آنچه از گفتنِ آن شرم کنم و ز اقرار
مِی گوارای تو مجنون که به درگاه خدای
عشق لیلی است تو را مایة شادیّ و فخار
یا تو پروانة زیبا که شدی همدمِ گل
منِ نفرین شده را با گل و با عشق چه کار؟
تا شنیدم سخن از مردمِ دنیا، هرگز
نشنیدم ز کسی حرف و سخن جز بَیغار( )
چشم وا کردم و تا فردِ غریبی دیدم
همه گفتند: چرا چشم و دلش شد بیمار؟
پس از آن حادثه قلبم به کسی نسپردم
بنشستم تک و تنها به کناری ناچار
عاقبت، راه خلاصی چو بجستم زآن حال
از همان دم بنمودم دل و چشمم تیمار
تا که جبریلِ امین مژدة عشقم آورد
گفت: از دستِ دل و دیدة خود غم مگسار
پیشه کن صبر و بمان منتظر رجعت یار
تا ببینی تو ز معشوق خدایت رخسار
انتظار است، فقط راه پرستیدنِ دوست
انتظار است، ره دیدن روی از دلدار
این بگفت و پس از آن قصد عزیمت بنمود
گفتم: ای دوست، به معشوق بگو این گفتار:
صبر ایوبی «ایمان» نکند طاقت هجر
تو صبوری، دست از صبر چو زینب بردار
عاشق و سوخته و بدنظری خسته و زار
لب گشودند به ابراز غم از هجرت یار
گفت عاشق که خدایا چه کنم با معشوق
که ندارد سر سازش به من عشق شعار؟
قلبم از عشق تهی گشته خدایا تو ببخش
ولی از عشق به لیلی دل من پاک بدار
پاک ربّا تو ترحم کن و گر فصل کنی
من عاشق صفت اندر صفِ عشاق بدار
چو رها کردم از آن عشق دروغین خود را
تو که معشوق تویی پای به قلبم بگذار
چو روان شد اشک از دیده ی عاشق، حالی
ز سرش عقل برفت و ز دلش تاب و قرار
چو چنین گفت و چو بشنود چنین، عاشق مست
مِی بنوشید و زمین خورد و به پا خاست دوبار
آن دو گفتند که ای عاشق شوریده ی مست
خود به ما هم بشناسان، عجب از آن همه کار!
گفت: یاران، منِ «مجنون» پس از این نامم را
مفتخر، چون گلِ زیبا ببرم، نِی چون خار
پس از او سوخته چون نِی به شکایت برخاست
گفت: ربّا دل من کن ز محبت سرشار
پر و بال و دلم از شعلة یک شمع بسوخت
که مگر چاره شود دردِ دل از گرمی نار
ولی اکنون که ز ظلمش دل من تاریک است
نکند شمع، کمی بر دل من، نور نثار
بارالها به زمینِ دل غمدیده ی من،
بذر شادی بنشان، عشق بهارانه ببار
وحی شد، سوختهدل از چه چو نِی مینالی؟
تو که معشوقه ی شمعی و هم او بر تو نگار
گفت: در قلب منِ سوخته و عشق به شمع
رازها هست، خدایا تو بگو آن اسرار
وحی شد، سوخته خاموش! دل این گونه سرشت
آن خدایی که گلش کرده جهان را چو بهار
حال ای سوختهدل همچو همان عاشقِ مست
دلِ خود را تو به معشوق خداوند سپار
چو شنید این سخن از شور و شعف بال گشاد
رفت بالا و فرود آمد از آن؛ طوطی وار،
گفت: شکرا که خدا از درِ غیبم بخشید
پس از این، کِی بکنم نام قشنگم انکار؟
آن دو گفتند که ای سوخته ی پر زِ سرور
تو که ای کز غم دل گویی و از قلب دچار؟
گفت: یاران، منِ «پروانه» پس از این رخداد
آنچه عمر است به جا خانه کنم در گلزار
پس از او بد نظر از فرط خجالتزدگی
با دو چشمِ تر و دل غمزده بنشست کنار
عاشق و سوخته گفتند که ای دوست بایست
بس عجیب است به ما از چه کنی این رفتار!؟
گفت: یاران، چه بدانید و چه پرسید از من؟
آنچه از گفتنِ آن شرم کنم و ز اقرار
مِی گوارای تو مجنون که به درگاه خدای
عشق لیلی است تو را مایة شادیّ و فخار
یا تو پروانة زیبا که شدی همدمِ گل
منِ نفرین شده را با گل و با عشق چه کار؟
تا شنیدم سخن از مردمِ دنیا، هرگز
نشنیدم ز کسی حرف و سخن جز بَیغار( )
چشم وا کردم و تا فردِ غریبی دیدم
همه گفتند: چرا چشم و دلش شد بیمار؟
پس از آن حادثه قلبم به کسی نسپردم
بنشستم تک و تنها به کناری ناچار
عاقبت، راه خلاصی چو بجستم زآن حال
از همان دم بنمودم دل و چشمم تیمار
تا که جبریلِ امین مژدة عشقم آورد
گفت: از دستِ دل و دیدة خود غم مگسار
پیشه کن صبر و بمان منتظر رجعت یار
تا ببینی تو ز معشوق خدایت رخسار
انتظار است، فقط راه پرستیدنِ دوست
انتظار است، ره دیدن روی از دلدار
این بگفت و پس از آن قصد عزیمت بنمود
گفتم: ای دوست، به معشوق بگو این گفتار:
صبر ایوبی «ایمان» نکند طاقت هجر
تو صبوری، دست از صبر چو زینب بردار