دلنوشته اي براي يار در شب جمعه اي دلتنگ ديدار...!
به نام بينام او
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايي
سلام آقا! يا صاحب عصر و الزمان
خيلي دوس داشتم يکي از پستامو تقديمت کنم...!
امروز اين فرصتو پيد اکردم که فقط و فقط براي تو بنويسم:
نميدونم الآن کجايي!؟به چي فکر ميکني!؟
دلت از منو...او و...ماو...ماهاي ديگه!شاد و راضيه...؟!
آقاجون ! يه نظريم به اين بنده ي حقير سراپا تقصير بنداز!
خيلي وقتا از آدما و کاراشون که دلگير ميشم...دلم ميشکنه وناخودآگاه صدات ميزنم....ياصاحب الزمان...!
آقاجون!صداموميشنوي؟دردموميدوني؟دردم درد غفلت وجهله!دردنامهرباني وکينه ورزيه
آدما نسبت به همديگس!دردفراموشيه!فراموشيه خدا!
کاش زودتربياي...بياي و بهمون يادآوري کني که دلامو نرو به خدا نزديکتر کنيم! بياي و
يادمون بندازي که مخلوق خوبي باشيم وقدرخالقرو بدونيم! بياي و بايه نگاه معني
دارتو چشامون مارو از غفلت وخودخواهي و زشتي کارامون نجات بدي!
دلاي خسته رو درياب آقا!
دوست دارم...!مثل خدا...!مثل مادرت زهرا...!مثل.....
منتظرتم...هرچندميدونم منتظرواقعيت نيستم!
هرجاهستي سلامت باشي...!
به قول حافظ شيرازي:
اي غايب از نظر به خدا ميسپارمت
جانم بسوختي وبه دل دوست دارمت
زنده باشي و سلامت....شکوفه
کناربرکه ي دلم نشستم و نيامدي
دوباره درسکوت خود شکستم و نيامدي
سوال کردم ازخدا نشان خانه ي تو را
سکوت کرد ودرسکوت شکستم و نيامدي