پیشوازان قدسی
ترکش
به جناق سینه و حنجره علی خورده بود، خون زیادی از سمت قلبش بیرون میآمد
در زیر نور ماه چهره علی نورانیتر شده بود سعی کردم او را بلند کنم، اما
او گفت:«دیگر دست به من نزنید، اینها آمدهاند مرا ببرند، مگر نمیبینید
من باید بروم کار من تمام است».
دوتا نفس عمیق کشید به حالت نیمخیز بلند شد و ادامه داد:«السلام علیکم یا
اباعبدالله (ع)» سپس با صورت به زمین افتاد فرشتگان الهی آمده بودند، او
را تا بارگاه قدسی همراهی کنند، اما ما فرشتها را نمیدیدیم.
منبع:
کتاب سفر عشق
|