من نیروی گردان حبیب هستم!
حاجی مهیاری از پیرمردهای با صفای گردان بود که با لهجه غلیظاصفهانی اش، لازم نبود بپرسی بچه کجاست. آن هم به یک پیرمرد با آن سنو سال و آن حاضر جوابی و تندی بگویی: «حاجی جون بچه کجایی؟» و اگرهم جرأت میکردی و میپرسیدی، اخم میکرد و در حالی که مثلاً عصبانیشده بود میگفت: «بچه خودتی فسقلی با پنجاه شصت سال سنم به منمیگی بچه؟»
از عملیات رمضان که برگشتیم، لباسهایمان پاره و خونی شده بود.تدارکات که پر بود از لباس، مثل همیشه با یک «نه» کار خود را راحت میکرد.سرانجام دست به دامان حاج مهیاری شدیم: «حاجی جان، لباسهایمان داغانشده، تدارکات هم لباس داره و لوس بازی درمی آورد و نمیدهد، خودتیک کاری برای ما بکن، این جوری رویمان نمیشود مرخصی شهر برویم...»
حاجی رفت پهلوی مختار فرمانده گردان حبیب بن مظاهر. اول از درشوخی وارد شد ولی اثری نکرد. بعد تهدید کرد، ولی مختار همچنانمیخندید و میگفت «نه». حاجی که عصبانی شده بود. گفت: «اگر تا پنجدقیقه دیگر به کل نیروهای گردان شلوار ندهی آبرویت را میبرم.» و مختارهمچنان میخندید.
حاجی جلوی همه نیروها که در حیاط جمع شده و شاهد جر و بحث او بافرمانده گردان بودند، شلوارش را پایین کشید و در حالی که یک شورتخانگی و مامان دوز بپا داشت ایستاد رو به روی مختار. ماژیکی از جیبشدرآورد و داد دست یکی از بچهها و گفت: «پشت پیراهن من بنویس «حاجیمهیاری از نیروهای گردان حبیب به فرماندهی مختار سیلمانی...»
او هم نوشت و مختار همچنان میخندید. حاجی رفت طرف درخروجی. پنج دقیقه تمام شده بود. مختار هنوز فکر میکرد حاجی شوخیمیکند، ولی حاجی رو به او گفت: «الان میروم توی شهر اهواز، با این وضعمیگردم و میگویم من نیروی مختار سیلمانی هستم و او به من میگوید باهمین وضعیت باید بجنگی...»
در را که باز کرد، مختار که دید تهدید جدی است، دوید طرفش و التماسکرد که بیرون نرو. حاجی خندید و گفت: «حالا که به سه چهار نفر از بچههالباس نمیدادی باید به همه سیصد نفر نیروی گردان لباس بدهی» مختار کهبدجوری جا خورده بود، عقب نشینی کرد و پذیرفت. تدارکات در انبار راگشود و به همه نبروها لباس داد. حاجی هم خودش آخر از همه لباس گرفت.