شرمنده ایم، اگر از یادتان غافلیم
سال 1387 است، سالهاست ثبات و پایداری به مرزهایمان بازگشته است، دیگر خبری از گلوله و سلاح نیست، انگار که سکوت آرامش بخشی ایران عزیزمان را فرا گرفته است که به ما احساس سرور میدهد، با وجود همهی مشکلات احساس راحتی داریم، چرا که در سرزمینی زندگی میکنیم که وجب به وجبش بوی گلاب ناب وجود مولایمان را میدهد و مردمش در انتظار انتقام سیلی، لحظه لحظه را به انتظارند، شکر میکنیم خدا را به خاطر نعمت اقلیم و ایمانمان، خدایی که یَدِ قدرتمند یاریاش از جان وجود شهدا بیرون آمد و شهدا چون مشتاقان عشق بازی که گویی محفلی به پا شده بود و معشوق را یافته بودند، سراسیمه دویدند به سویش، لبیک جانانهای گفتند و شتابان رفتند، بیآنکه دیگر صدای کسی را بشنوند و وقت گوش دادن به صدای دنیا را داشته باشند، آنچنان از خاک کنده شدند که خاک آرزوی یک بار دیدارشان را دارد و تنها مانده اکنون از شهدا مشتی خاک در دل خاک، به راستی که روحشان آنقدر بزرگ بود که حماسهی بزرگ دفاع از اسلام و شرفشان را در برابر هر آنچه شیطان صفت بود به بزرگی انجام دادند و دیگر بهانهای برای بودنشان نمییافتند و پر گشودن تنها انتخاب باقی مانده بود.
و اکنون میراث شرف و عزّت حسینیشان به ما رسیده و چه کوله بار سنگینی و چه عظیم وظیفهای است برای ما، آنقدر بزرگ است که به مدد خود فرشته صفتان میتوانیم از عهدهاش برآئیم و نگاهش داریم.
شرمندهایم از رویتان اگر لحظهای از یاد عزیزتان غافلیم، لیاقت میخواهد همواره با شما بودن و به یاد شهدا بودن، وای شهدای عزیز! کوتاهیمان را ببخشید و شما زندگان بر ما غافلان متحرّک یاری دهید که تشنهی آن پاکی بیتکرارتان هستیم به امید آنکه روزی، شهدا از دیدار ما لبخند بزنند.
گفتم که دلت؟ گفت: لبالب زامید! گفتم سخنت؟ گفت: شعار توحید!
گفتم به چه ره بایدمان رفتن؟ گفت: آن راه که میروند یاران شهید
و اکنون میراث شرف و عزّت حسینیشان به ما رسیده و چه کوله بار سنگینی و چه عظیم وظیفهای است برای ما، آنقدر بزرگ است که به مدد خود فرشته صفتان میتوانیم از عهدهاش برآئیم و نگاهش داریم.
شرمندهایم از رویتان اگر لحظهای از یاد عزیزتان غافلیم، لیاقت میخواهد همواره با شما بودن و به یاد شهدا بودن، وای شهدای عزیز! کوتاهیمان را ببخشید و شما زندگان بر ما غافلان متحرّک یاری دهید که تشنهی آن پاکی بیتکرارتان هستیم به امید آنکه روزی، شهدا از دیدار ما لبخند بزنند.
گفتم که دلت؟ گفت: لبالب زامید! گفتم سخنت؟ گفت: شعار توحید!
گفتم به چه ره بایدمان رفتن؟ گفت: آن راه که میروند یاران شهید
دست علی به همراهت
یکی یکی دست از غذا می کشیدند و الهی شکر می گفتند، بالاخره یا سیر می شدند یا خسته و با دست به پشت کسی که هنوز سر سفره بود می زدند و می گفتند: دست علی به همراهت، مواظب خودت باش. عجله نکن، از قدیم گفتند آهسته و پیوسته و از این حرفها، بعد چادر یا سنگر را ترک می کردند و علی می ماند و حوضش.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی